مهتاب خیال مستت از بام
سرشار ز انس و آشنایی
ناگاه به بام من فرو ریخت
در آن شب مالخولیایی
مرغ دل وحشی غمینم ؛ از خالی خانه قهر کرده ...
*
پرنده ، روی بام بود آنشب ، آنشب که خسته بود و دلتنگ . دلتنگ از سردی خانه .
ماه تابید ، خیال بارید ناگهان ؛ ماه تابید بر سیمای من.
پرنده خیس شد ، خیس خیس ... نتوانست که بپرد، بیچاره خواست، اما نشد ...سحر شده بود، منگ منگ،گفتم که... خیس بود.
بعد ، مهتاب بیشتر تابید، بیشتر بارید و خیال ، آرام و بی خیال از ناودان جاری شد ، از شیار میان آجرها، به همه جا سرکشید. به اتاق ها ، حتا درب پستو را هم باز کرد – آنجا را خود من هم نمی توانم ببینم ، می ترسم از هر چیزی که شاید در آن باشد، اما خیالت دید، همه را ... شاید روزی پرسیدمت - .
به حیاط هم رفت ... حوض خالی را لبریز کرد ، پر ِ پر . میدانی ، حوض هم پر نمیشد قبل تر ها ! چیزی داخلش نمیماند ... مانند حجمی مجازی .
ماه همچنان میتابید و مهتاب میبارید ... داشت خانه ام را میبرد ، سیل خیالت ... بس است دیگر ... بگذار چیزی هم – هر چند ناچیز – باقی بماند !
اما نشِنیدی ... نخواستی شاید ...
من آشفته بودم اما پرنده وحشی آرام ... نمی توانست بپرد ، اما دلگرم بود به بلندی زیر پایش ، روی بام بود و لابد هراسی نداشت از سیل.
خیال جاری بود و لبریز میکرد ... همه جا را ، تمام گوشه های تاریک خانه ام را ... بالا می آمد، بسرعت . گلدان های شمعدانی کنار پنجره را بلعید ، چقدر ملیح ! اول مزمزه شان کرد ...بالا آمد تا کمر ساقه ها ... بعد پایین رفت تا میانه گلدان . انگاری از طعم شمعدانی خوشش آمده باشد، یکجا همه را بلعید، چه ملیح بود !
بالا تر آمد . از کنار ناودانی که پیش تر ها از آن پایین آمده بود،قطره قطره ؛ بالا رفت ، سیل آسا ... به بام میرسید کم کم ... به پرنده .
اکنون ساعتی است که ماه میتابد بر ... بر سیمای من . همه جا ، تا جایی که چشم بلد است ببیند سیال خیال تو گسترده است ؛ مهتاب روی آن تلالؤ ای دارد ...
*
دستانم خالی بود ؛ خالی از توان خلق تصویری درخور خیالت