Sunday, October 7, 2007

یاد شب رهایی




دل ...

هي ... ! چيز غريبيست ... شايد هم قريب ؛ اصلش هم غريبه و هم قريب ... دل آدميزاد !

ميگن مثل اناره ... بايد چلاندش ... ميگن شيره ي مطبوعي داره اين دل !

دل ...

مال بقيه رو نميدونم ، اما دل من مدت ها خوابيده بود . مثل تكه گوشتي سرد و بي روح ، گوشه ي قفس قفسه ي سينه ام . خيلي وقت بود كه خوابيده بود ... بيست سال ... و روزگار براي من مي گذشت ، آرام و بي صدا ... بي تلاطم .

اما يك شب ... شبي كه ميگفتند مي توان خداوند را نفس كشيد ، شبي كه در هاي آسمان باز بود انگار ... حس كردم اتفاقي افتاده ...

بيدار شد از خواب بيست ساله !لرزيد و تمام هستي ام را لرزاند ... فرياد زد – من نتوانستم همراهيش كنم ، اين فرياد مانده در گلويم هنوز ... گفته بودمت كه چقدردر آرزوي رها كردن اين فريادم ... يادت هست !؟ تو لبخند زدي (به گمانم ) و گفتي : خيلي دور ، خيلي نزديك ... يادت هست اصلا !؟ - مي گفتم ... از دلي كه بيدار شد يك شب ... لرزيد ، لرزاند ، فرياد زد ، چنگ زد به در و ديوار قفس ...

قفس ، آخر شكست و خانه پرداخته شد ... خانه اي ازآن تو ... بر درش مُهري ، با نام تو و آسمانش ، همه نقش تو !

دل آزاد شد ... پر كشيد سوي آسمان خانه ، انگاري مي خواست همه ي همه ي همه ي آبي آسمان را يكجا حس كند ! فقط شب ها بر ميگشت و مي نشست بربام خانه ... در انتظار مهتاب، كه بتابد ... خيال، كه ببارد ... در انتظار غرق شدن در سيال خيال .

حالا يك سال ميگذرد از آن شب ...

دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند ... اندر آن ظلمت شب آب حياتم دادند

چه مبارك سحري بود ... چه فرخنده شبي ... آن شب قدر .

بعد از اين، رويِ من و آينه ي وصف جمال ... كه در آنجا خبر از جلوه ي ذاتم دادند

خبر از جلوه ي ذاتم دادند ... !

چه مبارك سحري بود ...

يك سال ميگذرد ... و من يكساله شده ام . *

*

بچه ي آدم معمولا يكساله كه بشه ، راه مي افته ... تاتي تاتي !