Monday, September 22, 2008

... ودوباره ... شاید آغازی دیگر

نشسته ام به دوره ی روزهایی که گذشت ... شب رهایی باز فرا میرسد و من انگار میخواهم از خواب برخیزم ...
نگاه که میکنم به روزها،درمیابم که تو هرچه خواستم بمن دادی ... میبینم که با من آنگونه بودی که سزاوار توست،نه آنطور که من شایسته اش بودم . از تو همه مهر بود و از من همه سرکشی و بی صفتی!
این بین،هرچه بیشتر مرور میکنم روزهایم را، بیشتر در میابم که سهم من ازمهر تو، اینهمه نیست ... ردپای فرشته ی کوچکی را میبینم که در میان روز های تاریکم نور میپاشد ... همو که گاهی ترانه ی هستیم بود،گاهی راز دلم و گاهی آرامش بخش لحظه های پرتلاطمم . خداوندا میدانم که برکت روزگارم اوست و اگر گوشه ی چشمی بمن داری بواسطه ی آنست که در گوشه ای از قلب پاکش پناه گرفته ام .

خداوندا ؛ لیاقت میزبانی احساس این فرشته ی کوچک را از من مگیر!