
امروز دیدمش، نه در خیال ...
امروز دیدمش که داشت رد میشد از دوراهی ِ جداییمان، آرام و خندان.
راستش را بخواهی هربار که نزدیک میشدم، رد میشدم ، گذری داشتم به دوراهی ؛ با چشم هام میگشتم بدنبال اثری ، یادی ، رنگی و بویی از آن شب های تکرار نشدنی ، و هر بار من میماندم و حسرتی و آهی ... من میماندم و دوراهی که تنها یکسویش رهگذر داشت . رهگذری سرشار از یاد ِ شب هایی که د وراهی ، مسافر دیگری هم داشت.
امروز دیدمش ... چه آرام بود و چه تهی از تلاطمی که از درون مرا لبریز میکرد ... شاید بی مفهوم بود برایش مکانی که ایستاده بود بر آن ، چندان دور نبود اگر تپش های تیر ِ سرد ِ چراغ راهنمایی را زیر انگشتانش حس نمیکرد ، این میله ی سرد ، شب هایی داغ میشد از آتش ِ نگاهی ، می گداخت از ، از ...
چه سود باز گفتن این قصه ی تکراری ِ همواره تلخ ... همواره نو، تکرار پذیر و هر بار، بی حساب ، شیرین !