Thursday, September 13, 2007

...ماه تابید بر سیمای من



مهتاب خیال مستت از بام

سرشار ز انس و آشنایی

ناگاه به بام من فرو ریخت

در آن شب مالخولیایی

مرغ دل وحشی غمینم ؛ از خالی خانه قهر کرده ...

*

پرنده ، روی بام بود آنشب ، آنشب که خسته بود و دلتنگ . دلتنگ از سردی خانه .

ماه تابید ، خیال بارید ناگهان ؛ ماه تابید بر سیمای من.

پرنده خیس شد ، خیس خیس ... نتوانست که بپرد، بیچاره خواست، اما نشد ...سحر شده بود، منگ منگ،گفتم که... خیس بود.

بعد ، مهتاب بیشتر تابید، بیشتر بارید و خیال ، آرام و بی خیال از ناودان جاری شد ، از شیار میان آجرها، به همه جا سرکشید. به اتاق ها ، حتا درب پستو را هم باز کرد – آنجا را خود من هم نمی توانم ببینم ، می ترسم از هر چیزی که شاید در آن باشد، اما خیالت دید، همه را ... شاید روزی پرسیدمت - .

به حیاط هم رفت ... حوض خالی را لبریز کرد ، پر ِ پر . میدانی ، حوض هم پر نمیشد قبل تر ها ! چیزی داخلش نمیماند ... مانند حجمی مجازی .

ماه همچنان میتابید و مهتاب میبارید ... داشت خانه ام را میبرد ، سیل خیالت ... بس است دیگر ... بگذار چیزی هم – هر چند ناچیز – باقی بماند !

اما نشِنیدی ... نخواستی شاید ...

من آشفته بودم اما پرنده وحشی آرام ... نمی توانست بپرد ، اما دلگرم بود به بلندی زیر پایش ، روی بام بود و لابد هراسی نداشت از سیل.

خیال جاری بود و لبریز میکرد ... همه جا را ، تمام گوشه های تاریک خانه ام را ... بالا می آمد، بسرعت . گلدان های شمعدانی کنار پنجره را بلعید ، چقدر ملیح ! اول مزمزه شان کرد ...بالا آمد تا کمر ساقه ها ... بعد پایین رفت تا میانه گلدان . انگاری از طعم شمعدانی خوشش آمده باشد، یکجا همه را بلعید، چه ملیح بود !

بالا تر آمد . از کنار ناودانی که پیش تر ها از آن پایین آمده بود،قطره قطره ؛ بالا رفت ، سیل آسا ... به بام میرسید کم کم ... به پرنده .

اکنون ساعتی است که ماه میتابد بر ... بر سیمای من . همه جا ، تا جایی که چشم بلد است ببیند سیال خیال تو گسترده است ؛ مهتاب روی آن تلالؤ ای دارد ...

جایی روی سطح ، زیر تابش ماه ، پر سفیدی مستا نه می رقصد ، سرشار ز انس و آشنایی ...


*

دستانم خالی بود ؛ خالی از توان خلق تصویری درخور خیالت


4 comments:

Anonymous said...

سلام
آقا اگه مطلب مال خودته بنویس مال خودمه
اگر هم مال خودت نیست اون جمله آخری چیه؟
کلا دارم بهت علاقمند میشم
یا علی

Anonymous said...

هو
سلام
من که سالهاست بهت علاقمند شدم
!!!!

یا علی

Anonymous said...

hey sarii tar khundam ke be akharesh beresam goftam naghashie in sahne ke tosiif karD unjas...amma...

Unknown said...

بعضي ها اعتقاد دارن جاي اين حرف ها احساسات توي افسانه هاست .
عقل من آنها را تاييد كرد شايد .
ولي
من به چشم ديدم كه اينگونه نيست .
و با تمام وجود حس كردم.
هميشه از لذت زندگي با خيال و زندگي با افسانه ها بهره مند باشي .
خدا بهمرات